بشر ، در گوشه ی محراب خواهشهای جان افروز
نشسته در پس سجاده ی صد نقش حسرت های هستی سوز
به دستش خوشه ی پر بار تسبیح تمنا های رنگارنگ
نگاهی می کند سوی خدا از آرزو لبریز
شب و روزش "دریغ" رفته و ایکاش آینده است
من امشب هفت شهر آرزو هایم چراغان است
زمین و آسمانم نور باران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تما شایی است
جهان در خواب
تنها من ، در این معبد در این ، محراب
دلم می خواست بند از پای جانم باز می کردند
که من ، تا روی بام ابرها ، پرواز می کردم
از آنجا ، با کمند کهکشان ، تا آسمان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش فریاد می کردم
دلم می خواست دنیا رنگ دیگر بود
دلم می خواست دنیا خانه مهر و محبت بود
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
:: بازدید از این مطلب : 278
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14