هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی !
حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد
اتاق خلوت پاکی است
برای فکر چه ابعاد ساده ای دارد !
دلم عجیب گرفته است
خیال خواب ندارم .
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای نشست
« هنوز در سفرم
خیال می کنم
در آب های جهان قایقی است
و من
مسافر قایق
هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد ؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهخد شد ؟
کجاست جای رسیدن و ژهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور
و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟
شراب باید خورد
و در جوانی یک سایه راه باید رفت
همین
کجاست سمت حیات ؟
من از کدام طرف می رسم به هدهد ؟
و گوش کن که همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجره را به هم می زد
چه چیز همه راه زیر گوش تو می خواند ؟
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان ترنم مرموز ؟
چه چیز پلک تو را می فشرد
چه وزن گرم دل انگیزی ؟
سفر دراز نبود
عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد
سهراب